حالی درونِ پرده بسی فتنه می رود
حالی درونِ پرده بسی فتنه می رود
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشۀ چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدّعی
باشد که از خزانۀ غیبش دوا کنند
معشوق چون نقاب چون ز رخ در نمی کشد
هر کس حکایتی به تصوّر چرا کنند
چون حسِن عاقبت نه به رندیّ و زاهدی ست
آن به که کارِخود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در مَن یَزیدِعشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
بگذر به کویِ میکده تا زمرۀ حضور
اوقاتِ خود ز بهرِتو صرف دعا کنند
مِی خور که صد گناه ز اَغیار در حجاب
بهتر زطاعتی که به روی وریا کنند
پیراهنی که آید از او بویِ یوسفم
ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند
حالی درونِ پرده بسی فتنه می رود
تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار
صاحبدلان حکایتِ دل خوش ادا کنند
گزیده غزلهای حافظ/ص111
بسیار زیبا