چو جبین خود بسایم به غبار پایت ای مه ندهم به ملک هستی نفروشم این بهارا
نروم ز درگه تو که غلام رو سیاهت چه کند به جز گدایی به در تو شهریارا
کشدم خمار چشمش چه کنم که عاشقم من نبردوان یکادش ز تن من این بلا را
همه شب به راز گفتی به خدا که سحر سرایت آیم به گلاب محفل آرا
نگران از آنکه خاری نکند به پایش افتد
آخرین نظرات